در بیان احوال بدایت و نهایت آن حضرت (خواجه باقی بالله) - ۳
كه فرمودند بر سر مطالعه كتابی از كتب اكابر بودم كه بر ما تجلی نمودند و ما را از ما بربودند كششهای روحانیت متبركه حضرت خواجه بزرگ بهاؤ الحق والملق والدین قدس سره به تلقین ذكر و القاء جذبات بنواخت آستین همت بر همه افشانده تشمیر دامان طلب نموده بهمگی در سراغ ارباب اینمعنی درآمدند درویشی از مصاحبان ایشان كه از حاضران وقت بود گفت چندان از فرط طلب این راه در جست و جوی سالكان و مجذوبان تگاپو فرمودندی كه زیاده بران از قوت بشری متصور نباشد در بلدهٔ لاهور در ایام پر شكال كه از غلبه لای و گل طی كوچه ازان پس مشكل می بود با همه نازكی تن چندین گذرها و كوه ها و خرابها و گورستان و بیابانها و سربستانها را بقصد دریافت صاحبدلان قطع میفرمودند ناقل گفت من نیز روزی برعایت آشنائیها خواستم دران سیر و تردد رفیق ایشان باشم هر چند بمنع كوشیدند باز نماندم چون كوچه چند در قدم ایشان پیموده آمد از بسیاری گل و لای مرا ماندگی و درد پای دریافت حیا و ادب را یارای عرض نداشتم ایشان براین معنی آگاه گردیده مرا باز گردانیدند پس دانستم كه ایشان بقوت پای دیگر درین پویش اند
ع قطع این راه بجز پای جنون نتوان كرد#
دیگری از آشنایان ایشان گفت دران اوقات در حوالی یكی از بوستانها و گورستانهای بلدهٔ مذكوره مجذوبی بود خداوند احوال شگرف حضرت خواجه از كار او آگاهی یافته همواره پیرامون او می شدند و او هر گاه حضرت خواجه را دیدی جز بدشنام نپرداختی و گاه بودی كه بر ایشان سنگها بینداختی و گاه از ایشان گران نموده جای دیگر شتافتی اما آنحضرت از رسوخ طلب با این همه تنفر و توحش او روی بر نتافتندی
ع سنگها دید و دل از شیشهٔ مَیْ روی نتافت#