Untitled Document

ذكر امیرالمؤمنین عمر بن الخطاب رضی الله عنه - ۳

و ازانجمله آنست كه جیشی بیكی از بلاد بعیده فرستاده بود روزی در مدینه آواز برداشت كه یا لبیكاه یا لبیكاه و هیچكس ندانست كه آن چیست تا بان وقت كه آن جیشی بمدینه مراجعت نمود و صاحب جیش فتحائی را كه خدای تعالی توفیق آنش داده بود تعداد میكرد امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه گفت اینها را بگذار حال آن مرد كه ویرا بزجر در آب فرستادی چه شد گفت والله یا امیرالمؤمنین كه من بوی شری نخواستم بابی رسیدم كه غوری آنرا نمیدانستم تا ازانجا بگذرم ویرا برهنه ساختم و در آب فرستادم هوا خشک بود در وی سرایت كرد و فریاد برداشت كه وا عمراه و بعد ازان از شدت سرما هلاک شد چون مردمان آنرا شنیدند دانستند كه لبّیک وی در جواب ندای آن مظلوم بوده است بعد ازان صاحب جیش را گفت اگر نه آن بودی كه این بعد از من دستوری بماندی هر آینه گردن ترا بزدمی برو و دیت ویرا باهل وی رسان و چنان مكن كه دیگر ترا به بینم پس گفت كشتن مسلمانی پیش من بزرگتر است از هلاک بسیاری.

و ازانجمله آنست كه دران روزی كه وی كشته شد همه روی زمین تاریک شد چنانكه كودكان پیش مادران خود می آمدند و می گفتند ای مادر قیامت برخاسته است می گفتند نه بلكه عمر بن الخطاب رضی الله عنه كشته شده است.

و ازانجمله آنست كه جنّیان این ابیات را در مرثیه گفته اند و خوانده اند:

سیبكیک نساء الجن یبكین شجیات و یخمشن وجوها كالدنانیر النقیات

 و یلبسن لباس السود بعد القضیات