Untitled Document

حكایت

صاحب روضه خلد مولانا مجدالدین خوافی طاب ثراه میگوید روزی در شهر یزد وعظ میگفتم و در حق مادر و پدر سخن میرفت پیری برخاست و گریان شد و گفت مولانا چه فرمائی در حق فرزندی كه ریش پدر بگیرد و چوب بر سر پدر زند و بشكند گفتم از پدر چه كار آموخته است گفت خر بكرایه دادن گفتم جرم اول از طرف پدرست اگر او را در خردگی بمكتب فرستادی تا علم و آداب شریعت بیاموختی و صحبت با صالحان داشتی با پدر این بی حرمتی نكردی و تعظیم پدر بواجبی بداشتی اما از كودكی باز دنب خر گرفتن عادت كرده بود و چوب بر خر زدن خوی كرده لاجرم ریش پدر كه گرفته پنداشته كه دنب خر میگیرد و چوب بر سر پدر زده پنداشته كه بر سر خر میزند شعر ندانی كه صحبت اثر میكند# كه بی حرمتی با پدر میكند# پس فرزند را از تاریكی جهل بروشنائی علم آر كه علم فخرست و جهل عار مثنوی زدانش بود مرد را افتخار# نباشد چو بیدانشی هیچ عار# خدا گفت بی دانشان را مثل# بقرآن كالانعام بلهم اضل# شرف آدمی بهترست و دانائی نه به پیری و برنائی شعر جوان با ادب بینی برو بر سال و مه مشمر# كه به ده ساله دانائی زپنجه ساله گاو خر# من از علم و ادب گویم تو از پیری سخن رانی# گر از پیری شرف بودی بُدی ابلیس فاضلتر# شرف پیری برو گو از جوانی عزت آور دست# وگرنه پیر جاهل را كه گوید از جوان بهتر#